ماهـان عــ❤ــزیزتر از جانماهـان عــ❤ــزیزتر از جان، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

▒▓♥ ماهان عشـ❤ــق ♥▓▒

ما پلیس رو دوست داریم.

چند روز پیش سر چهارراه پشت چراغ قرمز بودیم که یک ماشین پلیس کنارمون نگه داشت.تو شیشه رو دادی پایین،برای آقا پلیسه دست تکون دادی، سلام کردی و گفتی منم لباس پلیسی دارم.  منظورت هم  از لباس پلیسی لباسهای تو این عکسه:         چون این تی شرت سفیده میشه توجیه کرد که پیراهن پلیسیه.ولی شلوار پلیس کجا و این شورت خوشکل کجا؟ یکی از شلوارکهای بابایی رو هم میگی شلوار پلیسی بابا و هروقت اونو میپوشه اصرار داری که شلوار پلیسی تو رو هم پات کنم.              من هم که گیج شده بودم و سر در نیاوردم  این دوتا رو کنار هم گذاشتم و بهت گفتم چرا به ای...
31 شهريور 1390

برای مامان پریاگلی

  و هر از گاه در گذر زمان در گذر بی صدای ثانیه های دنیای فانی،جرس کاروان از رحیل مسافری خبر می دهد که در سکونی، آغازی بی پایان را می سراید.  درگذشت پسر عموی گرامیتان را که مانند برادری بود برایتان ،به شما و خانواده محترم تسلیت عرض نموده برایشان از درگاه خداوند متعال مغفرت ، برای شما و سایر بازماندگان صبر جمیل و اجر جزیل خواهانم.
29 شهريور 1390

قلبم با باطری کار میکنه.

فدات بشه مامان دورت بگردم.امروز یه لحظه قلبمو از کار انداختی. سر سفره ناهار بودیم و مشغول خوردن. بی هیچ مقدمه ای به چشمام نگاه کردی و گفتی تو مامان خوبی هستی. الهی قربون اون دل مهربونت برم.نمیدونی چه حالی شدم.یه لحظه بال در آوردم  و تا سقف آسمون پرواز کردم. بغض کرده بودم و اشک تو چشام جمع شده بود میخواستم بزنم زیر گریه  ولی خودمو کنترل کردم .منم نگات کردم و گفتم تو هم بهترین پسر دنیایی                                   ...
24 شهريور 1390

  ̃๏̯̃๏

پسر گلم.امروز بابایی برای یه ماموریت دو روزه رفت کیش. تو اینقدر دلت براش تنگ شده که بعد از ظهری نقاشیش رو  کشیدی.دریا رو کشیدی با کشتی و خورشید.دریا و کشتی رو به این علت کشیدی که میدونستی باباجون به این طریق رفته کیش. خورشید رو هم که من شنیدم توی نقاشیهای بچه ها نماد پدره. فدای اون دلت بشم.برای اینکه از اون حالت درت بیارم گفتم من میخندم منو بکش .ولی گفتی دوست ندارم.              سر شبی صدای بوق یه اتوبوس رو شنیدی گفتی بابای منو آورده؟ من دلم برا بابام میسوزه(=دلم برای بابام تنگه)        بعداً نوشت: نمیدونم چند صدبار ازم پرسیدی...
23 شهريور 1390

تو بارانی...

                                                                                                              ...
22 شهريور 1390

عجب ورزشکاری!✌

                                                                                                              &nbs...
21 شهريور 1390

خانه ام فانوس

حدود ١٥ سال پیش بار اول که مامان به این شهر اومد و با مرحوم بابابزرگ مهمون خونه پر مهر حاجی شد فکر نمی کرد که یه روز ساکن اینجا بشه و هر وقت دلش گرفت راهشو به طرف این خونه کج کنه. باباجون هم که قبلا اصلا پاشو اینجا نذاشته بود.ولی خوب شاید اصلا تقدیر این بوده که مرحوم بابا بزرگ با آقای حاجی دوست بشن برای این روزای مامان و بابا.             نمیدونی پسرم چقدر شباهت فکری و اخلاقی بین آقای حاجی و مرحوم بابا بزرگ هست.یه نمونه رو برات میگم: چند سال پیش موقع خونه تکونی مامان بزرگ یکی از دفترچه روزانه های بابابزرگ که حسابهاش رو توش مینوشت و مربوط به سال٥٩ می...
20 شهريور 1390

پاییز و ماهان! از هردوتون معذرت میخوام.

گل پسر مامانی!یه وقتا مامان عاشق فصل پاییز بود و از دیدن این همه رنگ و نقش دیگه رو زمین راه نمیرفت تو آسمونا سیر میکرد.ولی حالا چند سالیه که با اومدن فصل پاییز دیگه اونقدرا خوشحال نمیشه.آخه باز دوباره مجبوره تو رو بذاره و بره سرکار.                            نمیدونی چه عذاب وجدانی دارم.همیشه فکر میکنم وقتی بزرگ بشی چه حسی داری از اینکه مامانت شاغل بوده؟خوشحالی و مفتخر یا ناراحت و معترض؟آخه هر دو مدلش رو دیدم. امیدوارم منو درک کنی.نمیدونی وقتی ازت دورم و بهت فکر میکنم قلبم میخواد از سینه بزنه بیرون پ...
16 شهريور 1390

شمارش معکوس

زمین در انتظار تولد یک برگ ، من در حال شمارش معکوس صفر همیشه پایان نیست گاهی آغاز پرواز است . . . پسر گلم! عزیزترینم! قشنگترین بهانه زندگیم! کمتر از یک هفته به سومین سالروز تولدت مونده.                   چه لطيف است حس آغازي دوباره ، و چه زيباست رسيدن دوباره به روز زيباي آغاز تنفس ... و چه اندازه عجيب است ، روز ابتداي بودن! و چه اندازه شيرين است  ... روز ميلا د... روز تولد تو روزي که تو آغاز شدي !            تویی که تپش قلبت زیباترین ص...
7 شهريور 1390

پسر گلم! بارها این پست رو بخون.

عزیزم!نازنینم!بهترینم! این خاطره رو واسه این برات نوشتم که هم تو بدونی و هم به خودم یادآوری کنم که:" مهربونی کردن خیلی آسونه،ما یادمون رفته. " روز پنجشنبه شیراز بودیم و برای انجام کاری به مسیری رفته بودیم که برام خیلی آشنا نبود.همون موقع گفتی دستشویی دارم.ماشینو جلوی مغازه ای پارک کردیم و از مغازه دار آدرس دستشویی رو پرسیدم.گفت این دورو برا جایی نیست که بتونی استفاده کنی.فروشگاه رفاه روبرو دستشویی داره که طبقه سومه و مخصوص کارکنان هست و بهتون کلیدش رو نمیدن.یه محضر هم ته اون کوچه بن بسته.شاید دستشویی داشته باشه. منم تو رو بغل کردم تا از یه خیابون بزرگ و پر ازماشین رد بشیم.بعد هم یه مسیر طولانی رو تا آخرای کوچه باید میرفتیم.وس...
5 شهريور 1390